نام رمان: گل همیشه بهارم نام نویسنده: نلیا (نسترن رضوانی) ژانر: عاشقانه تعداد صفحه: ۳۲۹
دانلود رمان گل همیشه بهارم از نسترن رضوانی (نلیا) به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
زندگی دختری روستایی در همین حوالی. دختری عاشق که در بند تعصبات غلط اسیر است و تاوان عاشقیاش زمانی میرسد، که با ازدواج به تهران، شهری پر از ممنوعه با دود سیاه کوچ میکند و نمیداند که همه اهالی مثل روستایش پاک نیستند!
بخشی از کتاب:
تو رویای حمید بودم. دوست داداشم بود. قدیم تو همین روستا بود، اما وقتی بزرگتر شد با پدرش رفتن تهران و مغازه زد. بعدش هم که باباش فوت شد باز هم همون تهران موند و گهگاهی به روستا میاومد و میدیدمش. هر وقت چشمم بهش میافتاد قلبم تندتر میزد. تمام دخترهای روستا عاشقش بودن؛ اما چشم اون فقط من رو میدید. اون هم با رعایت چون چند ثانیهای نگاهم میکرد و سرش و پایین میانداخت. اما من پرروتر بودم، و بهش زل میزدم. البته تا وقتی سهراب نبود یا حواسش جای دیگه بود. حالا از بین تمام دخترها تو روستا، خبر پیچیده بود که حمید من رو خواسته و این یعنی نزدیک شدن به رویای همیشگیام!
حس کردم دستم آتیش گرفت، جیغی کشیدم و دستم رو از تنور برداشتم و بالا پایین پریدم.
– ای وای؛ حواست کجاست تو آخه؟ نگاه، نگاه دستش رو چیکار کرد؟ گلایل؟ زود برو روغن و سیب زمینی رو بیار ببندم به دست خواهرت.
اشکم در اومده بود. پوست دستم قرمز شده بود و از درد داشتم میمردم.
خانجون سریع سیب زمینی و روغن رو فشار داد رو دستم که جیغم دوباره بلند شد و دستم رو با دستمال بست. بعد از چند دقیقه، حس کردم دردش از بین که نرفت اما کمتر شد.
نون پخته شد و بساط صبحانه رو چیدیم و مشغول شدیم، منم سعی میکردم از دستم کار نکشم چون به شدت میسوخت.
وسط خوردن بودیم، که سهراب مثل همیشه با اخمهای درهم اومد و سلام آرومی داد. که بیشتر مخاطبش خانجون و گلایل بودن. از ترسم بلند بهش سلام دادم که با چشمهای ریز شده نگاهم کرد. و بعدشهم چشمش به دستم خورد. با اشاره از خانجون پرسید چیشده که خانجون سری به علامت مهم نیست تکون داد.
سهراب همیشه همینطور بود.خشن و جدی بود و من از تنها کسی که حساب میبردم همین سهراب بود.
به محض یه اخمش، حاضر بودم کیلومترها بدوام و ازش دور شم.
هنوز چیز زیادی نخورده بودیم که شروع کرد:
– پاشید کم- کم جمع کنید برید تو؛ دوستم میاد خوبیت نداره اینطوری.
گلایل به سرعت بلند شد، اما من بیفکر گفتم:
– کدوم دوستت؟
با عصبانیت بهم نگاه کرد که خودم دست و پام رو جمع کردم و چشمی گفتم و پشت سر گلایل با وسایل داخل رفتم.
از اینکارهاش متنفر بودم. اخه مگه چی میشه عین آدم برخورد کنه؟ همیشه تو روستا با ما طوری برخورد میشد انگار گناه کردیم دختر شدیم.
از همه چیز منع میشدیم و در واقع هیچ تفریحی نداشتیم. البته بجز شستوشوی لباسها که به عهده دخترهای خونه بود و همهگی روزهای مشخص باهم لب چشمه میرفتیم و اونها رو با خنده و شوخی میشستیم. طبق عرف قدیمی توی اون ساعت هیچ پسر مجردی حق رفت و آمد به اون قسمت چشمه رو نداشت تا دخترها راحت باشن البته این راحتی تو پوشش نبود چون بالاخره روستای ما جای قشنگی بود و چندبار در سال توریست، از جاهای مختلف میاومد. بلکه همون خندههای گاه و بیگاهمون بود.
مجمع رو توی آشپزخونه گذاشتم تا همه رو باهم توی حوض بشورم. قرار بود برامون لوله کشی کنن و بیارن تو خونه تا راحت باشیم. اما طبق معمول خانجون مخالف بود و معتقد بود تو هوای آزاد ظرف رو تمیزتر میشوریم. خب خودش که نمیشست، گلایلهم که همیشه به بهونه درس و قلاب بافی از زیر کار در میرفت، سهرابهم که تکلیفش مشخص بود، کی میموند؟ گلبهار بیچاره که باید تابستون و زمستون ظرفهای کوه شده رو توی حوض میشست.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
متوسط هست از همه نظر