شبنم بعد از عبور از مرحله سختی از زندگیش در گذشته، به زنی موفق تبدیل شده که در آلمان با ادارهی کافه دوست داشتنیش، بین رایحهی دلچسب قهوه و شیرینی های خونگیش زندگی آرامی برای خودش و پسر کوچولوش فراهم کرده. در بین تمام این لحظه های عجین شده با آرامش، شاید نبود عشق خلائی ایجاد کنه که اون سرسختانه این خلا را نادیده میگیره؛ اما بعد از سیزده سال، ناگهان عشقی رد شده سر از میان خاطرات گذشته بیرون میاره و با حضور حمایتگرش شبنم رو خواسته و ناخواسته با خودش همراه میکنه.
دم غروب سمانه اومد تا تو انتخاب کیک بهش کمک کنم. سحر هم با همین بهونه مونده بود تا به قول خودش سه تایی آخرین روزای مجردی سمانه رو براش مفرح کنیم. برای تکمیل این قضیه من هم قول یه شام سفارشی از بیرون رو بهشون دادم و تقریبا مامان رو به زور راضی کردم تا حاضر بشه بزاره برای این دورهمی، من مهمونشون کنم.
سر سمانه توی تبلتش بود و سحر در حالی که ناخناشو سوهان می کشید، گاهی نگاهی هم به تبلت سمانه میانداخت. عینک مطالعه مو رو چشمم جا به جا کردم و با نگاه دقیق تری به نقشه ها تند تند نکات موردنظرم رو یادداشت کردم.
با صدای سمانه نگاهم به طرفش برگشت:
-شبنم به نظرت کیک همرنگ لباسم باشه خوب میشه؟
سحر گازی به گوجه سبز درشتی زد و صورتشو جمع کرد:
-نه بابا تو عکستون خوب نمیشه…. تو و کیک یه رنگ؟!
با نظر سحر موافق بودم:
-به نظرم با رنگ تم تزیینات میزتون باشه بهتره… یکم کمرنگ یا پر رنگتر از رنگ تزیینات.. حالا تو طرح کیک رو انتخاب کن بعدا خامه یا فوندانتشو هر رنگی که می خوای میزنن
-خب پس بیا ببین این خوبه؟
سحر کمی به سمت صفحه ی تبلت خم شد و چینی روی بینیش انداخت:
-وای سمانه فوندانت نگیری ها، مزه قند کپک زده می گیره کیکت….. فقط قیافه داره، همون خامه ای انتخاب کن
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.