سیما و دوستانش پس از کلی دنگ و فنگ تو بهترین دانشگاه دولتی تهران قبول میشن و یک خونه اجاره میکنن ولی پس ازمدتی متوجه مرگ مشکوک صاحبخونه میشن و به دنبال آن… اینکه اون مرگ مشکوک چه ربطی به ایندخترا داره؟ یا چرا دخترا دخالت میکنن تو این جریان؟ جز جدا نشدنی رمانن و باید خوند.
– خب ببینید ازاونجایی که هم من وهم شما همهرو خوب میشناسیم وخصوصا خانم سیماسماواتی رو قصددارم بگم که خانم سیماسماواتی آدم نرمالی نیست.
همه زدن زیر خنده ونگاههاسمت من هجوم آورد، منم باپوزخندی گفتم:
– میترسم اینهمه فکرکردی، مغزت بترکه، داداش توفکرنکردههم همون نابغه هستی، به جون خودت نه به جون مرینازکه برات بمیره الهی، عمرا اگه بچههامیتونستن به این خوبی درموردمن اطلاعات جمع کنن.
کم نیاورد و بازباهمون لحن مسخرش گفت:
– البته اینکه صددرصد، بالاخره به اندازه پولی که واسه تغذیه هرکس خرج میشه، کسی که پول نداره نمیتونه چیزی بخوره هوشش هم بالانمیره وفسفورنمیسوزونه.
نیشخندی زدم وابروهام روبالا انداختم وگفتم:
– اون که صددرصد! ولی این برای شمایی که بابات حتی حاضرنیست شهریهی کلاسهاتون روبده وفقط پول روپول میزاره وجمع میکنه فقط صدق نمیکنه.
چشماش ازفرط تعجب گردشدو لبخندروی لبش محوشد که ادامه دادم:
– آره آقای دیوید دریاب مابه اندازهی شماپولدارنیستیم ولی هم بهترازشما میخوریم وهم بهترازشمامیخندیم.
دیویدفقط نگاهم کرد،خواست جوابم رو بده که باتمسخردستی به نشونه بای بای من رفتم براش تکون دادم وبه سرعت ازکلاس بیرون زدم.
میدونستم که اگربمونم حسابی خیت وضایع میشم، من ،ساناز،سحروسارابه سرعت ازکلاس بیرون زدیم.
خودم رو ازپشت قایم کردم وصدام روکمی زنونه کردم وگفتم:
– ببخشیدبرای تحقیقات مزاحمتون میشم!
ساحل کمی مکث کردوگفت:
– ازکی؟
درحالی که سعی داشتم نخندم خودم رونشون دادم وگفتم:
– ازسیماخانم!
ساحل گمشویی گفت دروبازکرد( کلابچم عاشق خواستگاروایناست)
ازدرخونه واردشدم، چشمم به سبحان افتادکه بالبخندمسخرهای به تلویزیون خیره شده بودو داشت پلی استیشن بازی میکرد. نگاهی به ویلا انداختم متوجه تغییراتی که توش شده بودشدم، چندتامستخدم باروپوشهای سفیدمشغول رنگکاری شده بودن.
پلههارنگ سفیدگرفته بودن واتاق هارنگ کاری شده بودن، بوی رنگ بدجور توی بینیم پیچیدکه دماغم روگرفتم، باسرفههای پشت سرهم راهی اتاقم شدم.
دیدم تمام وسایلم ازاتاق بیرون انداخته شده وعمواردلان باقیافهای درهم کشیده روبروم ایستاده؛ خواستم وارداتاق بشم که لای چهارچوب در ایستادوخندهای کردوگفت:
– کجا؟
نفسم روبه زورقورت دادم وگفتم:
– داخل اتاق!
عموابروهاش روبالاانداخت وگفت:
– نچ نمیشه!
خودم رو توی بغلش انداختم وگفتم:
– توروخدا! عموجونمی
عمواردلان توبغلش فشارم دادوگفت:
– دخترخوب! دارم اتاقت رو تغییرمیدم!
معنی این حرفش روخوب فهمیدم این معنیش این بودکه امشب بایدتوانباری بخوابم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
عالی بود