خلاصه رمان به سرخی لبهای یار
یلدا دخترچاق وافسرده ایِ که سالها به خاطرچاقیش توسط همه مسخره شده وسالها تنها زندگی کرده و درحسرت عشق بوده تنها ارزوش خلاصی ازاین وضعیتش اون برای رسیدن به ارزوهاش و مدل شدن با پیشنهادرفیقش تصمیم میگیره اسلیومعده انجام بده که بامخالفت شدید پدرش مواجه میشه بااصرارهای مکرر یلدا پدرش شرطی جلوی پاش میذاره که یلدامجبور به ازدواج سوری میشه تابتونه رویاهاش رادنبال کنه
امیرصدرا نیک زاد یکی از بهترین جراح های اسلیومعده فردی که عشق براش هیچ مفهومی نداره به اجبارپدرش مجبورمیشه ازدواج کنه تصمیم میگیره با یلدا سهرابی که یکی ازبیماراش پیشنهادی بده که ورق زندگی هردوشونو برمیگردونه
یعنی سرنوشت چه خوابی برای یلدا وامیرصدراچی دیده؟
خوب ما تو قصه مون یه دختر داریم . دخترمون نه چشمای رنگی داره نه لبای غنچه ای داره و نه چیز خاصی تو صورتش . ولی صورت معصومی داره . در عوض یه داداش داره که عاشقشه . دنیایی داره با داداشه . حالا پسری داریم که هم دانشگاهی دخترمونه اونم عاشق .ولی با فکر اینکه داداشه عشقه دختره هست یه کارایی میکنه . ببینم داستان چی میشه
میدونین چه حسی قشنگه ؟. اینکه وقتی چشمات و باز میکنی سایه دو تا چشم بیوفته به چشمتو و با لبخند بهت بگه صبح یخیر بهونه ی زندگی من . اونوقته که دنیات بهاری میشه و دلت پر از شادی.
نام کتاب: برزخ سرد
ژانر: #عاشقانه #معمایی
نویسنده: بهار سلطانی
خلاصه رمان:
من امیرعلی کیا تنها نوه پسری خاندان “کیا” هستم که تا ۲۳ سالگی و پایان دانشگام به هیچ دختری علاقمند نشدم. تا اینکه ترم آخر دانشگاه عاشق دختری شدم که خانوادم قبولش نداشتن و با ازدواجمون مخالف بودن. اما این وسط رازی آشکار شد که کینه های قدیمی رو دوباره تازه کرد و اینبار به اجبار خانوادم من با “حنا” که نامزد داشت ازدواج کردم و اونو وارد عمارت “سپهسالار کیا” کردم و زندانبانش شدم… یک زندانبان خشن و بیرحم… ناخواسته و به اجبار خانواده حنا رو مورد آزار روحی قرار دادم تا اینکه…
سلافه دختری خود ساخته و محکم که به دلیل ادامه ی تحصیل پا به تهران می گذارد و به همراه دوست صمیمی اش در زیرزمینی ساکن می شود
اما در همان روزهای نخست متوجه خانه ی مشکوک همسایه می شود و با کنجکاوی همیشگی اش سعی در افشا کردن رازی سر به مهر دارد
در این داستان همراه می شویم با شیطنت ها، کنجکاوی ها و عاشقانه های بی تکرار و ناب
خلاصه رمان:
یه اتفاق در گوشه ای دنیا…
شاید دلیل محکمی برای وجود منو تو باشد
منو تویی که در کنار هم سر…
یه بازی بچگانه…
یه حماقت احمقانه…
یه تصادف عاشقانه…
یه نگاه دلبرانه…
به سمت هم جذب شدیم
هر کدوم با افکار و نقشه هایی که داشتیم
اما در نهایت مسیرمون تغییر کرد
قطار زندگی ترمز کشیدو منو تو
با کله توی قلب های هم پرت شدیم
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.