داستان
داستان کوتاه رویای واهی نودهشتیا
به نام خالق هستی…
امروز هم مثل همیشه بعد از کلی برنامه ریزی و مشکلات پایان ناپذیر خواستم با عشقم خلوت کنم و توی کافهی نزدیک خونه قرار گذاشتم. نازنین خودش به کافه رفته بود و
من هم مستقیم بعد از تمام شدن کار ضبط آهنگ جدیدم مستقیم از استدیو سمت کافه رفتم. این بهترین بهونه برای حل کردن دلخوریهای پیش آمدهی این چند وقت اخیر بود.
داستان کوتاه حیات فسرده نودهشتیا
اواخر تابستان با همه ی پستی و ها و بلندی هایش در حال گذر از روزگار عمرم بود یک شب تابستانی موجودی را به طور اتفاقی کاملا اتفاقی دیدم
در لحظه آشنایی هیچگاه تصورش را هم نمیکردم تا این حد بتونه من رو درگیر خودش کنه