تصمیمات احمقانهام مرا در سراشیبی مرگ قرار داد، در این سراشیبی هر آنچه را که ترس از دست دادنش را داشتم گم کردم. اکنون من مانده ام و یک دنیا هراس و پلهای شکستهی پشت سرم.
چگونه به جایی که به آن تعلق داشتم برگردم؟ چگونه خود را از این مهلکهی عشق و عاشقی نجات دهم؟ همیشه میپنداشتم توان تمییز اتفاقات را دارم و آنچه بر آنها اثر می گذارد من هستم اما این نیز اندیشه ای پوچ و بیحاصل بود از همان اندیشه ها که فکر میکنی هست اما نیست… فکر میکنی میشود اما نمیشود.
من تا پایان این راه را خواهم رفت حتی اگر به قیمت جانم تمام شود. من میروم تا کسانی را که از دست داده ام نجات دهم من میروم تا حسرت های پوچ و تهی مرا به قعر آتش زندگی نکشاند.
آری من ادامه میدهم من خود را فدا میکنم تا کسی جز من فدا نشود.
چشم غرهای زدم و توی ماشین نشستم؛ توی راه فرودگاه تا مجتمع، حسام دونه به دونه هرجایی از استانبول رو میدید به مامان و بابا توضیح میداد که قدمتش چهقدره، از کی ساخته شده و توسط کی، من هم فقط میخندیدم و همهی غصهی دنیا از یادم رفت، اما جای کوچیکی از ذهنم هنوز دانیال بود. وارد مجتمع شدیم و حسام بعد کلی چاخان، ازمون خداحافظی کرد؛ وارد خونه که شدیم مامان و بابا با ذوق گفتن:
– اینجا چه خوشگله رزا! اجاره چند میدی؟ حتماً باید گرون بوده باشه.
– از این ماه قراره بدم؛ نمیدونم چند باید بدم.
بابا و مامان رو به اتاق راهنمایی کردم تا استراحت کنن و خودم جلوی تلوزیون لم دادم و شروع به تماشای سریال “دوغدون او کادریندیر” کردم.
***
بعد دور- دور زدن توی شهر و گوش کردن به چاخانهای حسام، حس خستگی تموم بدنم رو گرفت، بهشون گفتم که خستهام و به مجتمع برمیگردم. من برگشتم و به اتاقم رفتم؛ این روزها سرم خیلی بد درد میکرد و با هیچ مسکنی خوب نمیشد، زود خوابم میومد و خسته میشدم. بعد کمی استراحت، شروع کردم به پختن غذا تا مامان و بابا برگردن، همزمان با آشپزی، تلوزیون هم نگاه میکردم. چند ساعت بعد، در زده شد و با باز شدن در حسام فوری گفت:
– رز! من برم ببینم این ننهام، من رو کلافه کرده، این هم مامان بابات صحیح و سالم؛ بهت سر میزنم.
خواستم چیزی بگم که دوید و رفت.
– چهطور بود بابا؟ شهر رو دوست داشتین؟
– عالی عزیزم؛ رزا جان! تو کجا کار میکنی؟ خیلی دلم میخواد اونجا رو ببینم.
– از فردا سر کار برمیگردم بابا؛ بهتون نشون میدم.
بابا سری تکون داد و من فوری غذا کشیدم و روی میز چیدم.
– مامان! بابا! بفرمائید.
مامان روسریش رو درآورد و به کمکم اومد؛ سر سفره، بابا در مورد حرفهای حسام ازم سوال پرسید و من هم بهش اطلاع دادم که حسام خیلی چاخان میکنه، مامان هم فقط در مورد نامزد خیالی حسام پرسید و من زیاد نتونستم چیزی بگم؛ چون دروغ بود و لو میرفتم. شب حسام و بابا قرار گذاشته بودن تا برن توی سالن بولینگ مجتمع و با هم بازی کنن؛ بعد رفتن بابا، من و مامان جلوی سریالهای ترکی نشستیم و هر از گاهی به مامان توضیح میدادم که بازیگر چی میگه، یکهو مامان گفت:
– رزا! واقعاً چرا دانیال رو ول کردی؟ این زندگی ارزشش بیشتر از شوهرت بود؟
کلافه نفسی فوت کردم و فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم.
– مامان! من اومدم خودم رو بسازم؛ من اینجام تا خودم باشم، من تکیه به مردی نمیکنم، حسام هم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.