کودکی هایم در میان برق ناجوانمردانه ی زندگی گم شد . به یک باره از آن چه که بودم فاصله گرفتم بی آن که بدانم چرا؟ بی آن که بگذارند بفهمم. زندگی برای من آن جشنی نبود که آرزویش را داشتم. من، زنی شدم که در فراسوی زمانه های تلخ گم شدن کودکی هایم را با چشم شاهد بودم. من برای این که بمانم خودم را، خود وجودیم را کشتم. با من بازی نکن ای زمانه.
موضوع واصل قضیه کاملا واقعیه فقط پایانشو خودم نوشتم همین وگرنه ۹۰ درصدش واقعیه….امیدوارم خوشتون بیاد داستان از زبون اول شخص بعضی جاها اشخاص دیگه شاید وارد شن. . .
داستانی متفاوت و واقعی
توش همه چی داریم کل کل /خنده /گریه/عشق ودر اخر پلیس بازی
نویسنده:مرضیه علیشاهی
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن؟
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
«فریدون مشیری»
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.