دفترچه دهبرگی
نویسنده: مینا تحصیلداری
هدف:نمایش دادن دفاع مقدس به روایت دیگر
*داستان بر اساس واقعیت نیست*
مقدمه: گاهی وقت ها؛ فقط گاهی وقتها یکسری آدمها اطرافمان هستند که ما خواسته یا ناخواسته نمیتوانیم ببینیمشان.
این آدمها یهویی اوج میگیرند . یهویی آنقدر اوج میگیرند که وقتی به خودمان میآییم ؛ میبینیم که دقیقا الان بغل فرشته ها ایستادهاند و دارند با خدا صحبت میکنند.
حتما، برای اینکه متفاوت باشیم؛ لازم نیست که خاص باشیم.گاهی وقت ها همینکه خودمان بفهمیم با همه فرق داریم،باعث میشود حسابمان از همه جدا بشود.و چه نعمتی هست که از دید خدا هم با همه بنده هایش فرق داشته باشیم….
به آرامی چشمهایم رو باز کردم و انگار با تابیدن نور آفتاب به چشمانم،دوباره افکار همیشگی به ذهنم؛هجوم آورد.
اخیرا در کلاس های رواندرمانی،شرکت کرده بودم اما دیگر؛دلم نمیخواست که ادامه دهم.در واقع بدم میآمد پیرو افکار دیگران باشم.
در سکوت محض،مقابل پنجرهی اتاقم ایستادم.بازم هم فکرم به هم ریخت.من!همیشه معتقد بودم نمیشود دو نقطهی مقابل هم،در یک جا حضور داشته باشند؛اما اکنون تهران پر شده بود از مردهای بیغیرت نسبت به وطن،و خوزستان پر شده بود از مردهایی که جان میدهند برای وطن!
تصمیمم را گرفتهام.با چمدان کوچکی که جز یک دست لباس و یک دفترچه با مدادش چیزی نداشت،به همره چفیه و نخ و سوزن؛از اتاق خارج شدم.
من فرزند ارشد خانواده دولتخواه؛اسمائیل،در سن بیست و چهار سالگی متوجه شدهام که هنوز کامل نشدم!از همین رو بلیطی به مقصد آبادان به عنوان داوطلبی برای دفاع از کشور،گرفتم.با اینکه شناخت کاملی از خدا ندارم؛ولی شاید خدا خواست و توانستم خودم را پیدا کنم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
دکلمه صوتی دفترچه ده برگی نودهشتیا
به نام خدا
دفترچه دهبرگی
نویسنده: مینا تحصیلداری
هدف:نمایش دادن دفاع مقدس به روایت دیگر
*داستان بر اساس واقعیت نیست*
مقدمه: گاهی وقت ها؛ فقط گاهی وقتها یکسری آدمها اطرافمان هستند که ما خواسته یا ناخواسته نمیتوانیم ببینیمشان.
این آدمها یهویی اوج میگیرند . یهویی آنقدر اوج میگیرند که وقتی به خودمان میآییم ؛ میبینیم که دقیقا الان بغل فرشته ها ایستادهاند و دارند با خدا صحبت میکنند.
حتما، برای اینکه متفاوت باشیم؛ لازم نیست که خاص باشیم.گاهی وقت ها همینکه خودمان بفهمیم با همه فرق داریم،باعث میشود حسابمان از همه جدا بشود.و چه نعمتی هست که از دید خدا هم با همه بنده هایش فرق داشته باشیم….
پیشنهاد ما
داستان صدفی چون او | ساندیس کاربر انجمن نودهشتیا
رمان جهان او👼، نویسنده ملیکا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
شروع:
به آرامی چشمهایم رو باز کردم و انگار با تابیدن نور آفتاب به چشمانم،دوباره افکار همیشگی به ذهنم؛هجوم آورد.
اخیرا در کلاس های رواندرمانی،شرکت کرده بودم اما دیگر؛دلم نمیخواست که ادامه دهم.در واقع بدم میآمد پیرو افکار دیگران باشم.
در سکوت محض،مقابل پنجرهی اتاقم ایستادم.بازم هم فکرم به هم ریخت.من!همیشه معتقد بودم نمیشود دو نقطهی مقابل هم،در یک جا حضور داشته باشند؛اما اکنون تهران پر شده بود از مردهای بیغیرت نسبت به وطن،و خوزستان پر شده بود از مردهایی که جان میدهند برای وطن!
تصمیمم را گرفتهام.با چمدان کوچکی که جز یک دست لباس و یک دفترچه با مدادش چیزی نداشت،به همره چفیه و نخ و سوزن؛از اتاق خارج شدم.
من فرزند ارشد خانواده دولتخواه؛اسمائیل،در سن بیست و چهار سالگی متوجه شدهام که هنوز کامل نشدم!از همین رو بلیطی به مقصد آبادان به عنوان داوطلبی برای دفاع از کشور،گرفتم.با اینکه شناخت کاملی از خدا ندارم؛ولی شاید خدا خواست و توانستم خودم را پیدا کنم.