همه به صفهای افقی ایستاده بودند و سرگروهها، در صدر آنها قرار داشتند .آنها زره به تن نکرده بودند و تنها نیزه به دست مانند مجسمههای بیحرکت ایستاده بودند .
سروش از میان آنها میگذشت و به هریک نگاه میکرد .گاهی نیز با ضربهای به شانهشان، آنان را وادار به راست ایستادن میکرد .
در نهایت که سرکشی تمام شد، گفت: – خب سربازان دلیر !میخواهم هرکدام از شما به ترتیب نام و سن خود را بازگویید؛ چراکه من هریک را باید بشناسم .البته انتظار نداشته باشید که نام همهتان را به خاطر بسپارم . همهی افراد به خنده افتادند و شانههایشان لرزید .
خود سروش قهقههای کوتاه سر داد و ناگاه خندهاش را فرو خورد و فریاد زد: – بس است؛ تمامش کنید !هی تو !نامت چیست؟ – من؟ – آری تو .چرا در تفکراتت به سر میبری؟ گفتن این جمله آدرین را به شش سال قبل برد که در اردوگاه نامش را پرسیدند و آدرین از شوق زیاد زبانش بند آمد و فرمانده سرش فریاد کشید .
نمیدانست چقدر گذشته بود که با صدای هادریان به خود آمد و سعی کرد نام افراد گروهش را به خاطر بسپارد: – ایرج .سی ساله از اهالی خراسان . – پارسا .بیست و سه ساله .اهل صد دروازه . – سپهر .بیست و چهار ساله از اهالی صد دروازه پژمان .بیست و چهار ساله از اهالی صد دروازه . – آژمان .
بیست و هفت ساله از اهالی صد دروازه . سروش با تعجب پرسید: – برادرید؟ و آنها با هم گفتند: – آری . سروش خندهاش را در لبخندی خلاصه کرد و به آنتونی چشم دوخت تا ادامه دهد: – بهراد .بیست ساله .اهل خراسان . و آدرین نفر بعد از او بود: – کیانمهر .بیست ساله از اهالی خراسان .
– کارن .شانزده ساله از اهالی صد دروازه افراد گروههای دیگر گردن کشیدند تا آن پسر جوان را ببینند و حتماً هم مشتاق بودند تا بدانند که این نوجوان چگونه به آنجا آمده است؛ اما با تشر سروش بر جای خود ایستادند .نفر بعدی خود را معرفی کرد: – بردیا .بیست و هفت ساله از اهالی پارس