خلاصه: روزی که وارد عمارت ارباب شدم، تنها یک هدف داشتم! به خاک نشون ارباب در همون عمارت. با ظاهر دوستی وارد شدم که در حقیقت، دشمن ارباب اونها بود. اما اتفاقی افتاد که من هدفم رو فراموش کردم… و تنها مقصدم، شد اون دو گوی عجیب… حالا خوب میدونم چی از این عمارت و آدماش میخوام.
با خستگی به تابلوی روستا نگاه کردم
نفسمو فوت کردم بیرون بالاخره رسیدم.
پوزخندی زدم و کلاهمو روی سرم درست کردم.
دستمو برای ماشینی که داشت میومد تکون دادم نیسان ابی رنگ جلوی پام نگ داشت راننده ی پیر سرش رو از پنجره داد بیرون.
پیر مرد _بله پسر جون.
سرفه ای کردمو صدامو کلفت کردم.
_من با ارباب کار داشتم. منتهی اتوبوس منو داخل روستا نیاورد و مجبور شدم تا اینجا پیاده بیام. اگر میشه منو تا یه جایی برسوندی پدرجان. من با روستا اشنا نیستم.
پیر مرد لبخند مهربونی زد.
پیر مرد_بپر بالا. منم دارم بار میبرم برای عمارت ارباب.
دوییدم سمت شاگرد و در ماشین رو باز کردم و نشستم. نفسمو بیرون فرستادم و اخیشی گفتم.
_دمت گرم پدرجون لطف کردی دیگه نفس نمونده بود برام.
پیر مرد خندید و همونطور که دنده رو جا میزد گفت.
پیرمر_شما شهریا همتون ماشینی هستید زود کم میارید. با ارباب چیکار داری ؟
سرمو از شیشه بردم بیرون تا باد کمی از خستگیم کم کنه
_بادیگاردشم.
پیر مرد خندید و منو کشوند داخل ولی با برخورد دستش به رون پام معذب نشستم.
پیرمرد _ تو جون نداری از خودت ماحفظت کنی. میخوای از ارباب محافظت کنی؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
سلام عالی بود بازم بزارید
خسته نباشید عالیه
بهترین رمان امسال فکر کنم همینه
ببخشید چه شکلى باید دانلود کنیم هیجا هیچ لینکى وجود نداره
سلام ببخشید چجوری باید دانلود میشه
سلام چطوری باید دانلود کنم؟