دانلود رمان pdf خلاصه: داستان من شروع خوبی نداشت و شاید به همین خاطر بود که فکر میکردم پایان خوبی هم نخواهد داشت. تمام روزمرگی من توی ترس از مامورها و حتی پدرم خلاصه میشد. خونه باید محل آرامش یک دختر باشه، اما خونهای که مکان خلافکاریهای بابام با دوستاش بود، بیشتر از سر ناچار پناه منِ بیپناه شده بود. ولی زندگی از بازی تکراری که باهام از سالها پیش به راه انداخته بود، خسته شد. من رو جای دیگهای کشوند، میدون بازی جدیدش رو مشخص کرد و یک، دو، سه! حرکت!
برشی از رمان:
من و سهراب به حسام خان نگاه میکردیم و اون هم به ما. از همین فاصله ی چهار، پنج متری که نگاه پر غضبش و روی خودم دیدم ترسیدم. پشیمون شدم که چرا به اون شکل از اتاقش اومدم بیرون. با سر بهم اشاره کرد که برم سمتش. میخواستم برم که سهراب از بازوم گرفت. با تعجب به دست سهراب و بعد به چشماش نگاه کردم. اولین بار بود که بهم دست میزد.
_ سهراب؟
سرش رو به نفی تکون داد.
_ ولش کن لیلی. کجا میخوای بری وقتی الان انداختت بیرون؟
خودمو کشیدم عقب و دستمو از تو دستش بیرون کشیدم.
_ اون منو بیرون ننداخت، من خودم اومدم بیرون.
پوزخندی به حرفم زد.. چرا حس میکنم با تحقیر نگاهم میکنه.
_ واسه اینکه خودت به میل خودت اومدی بیرون داشتی گریه میکردی؟!
_ اونش دیگه به تو ربطی نداره!
هر دو برمیگردیم به سمت صدا. جذبه ی صدا و ابهت قد و قامتش حتی سهراب رو هم از موضعش پایین آورد. نزدیکتر اومد.. یک دور از سر تا پاش رو نگاه کرد :
_ دیگه دستت بهش نمیخوره. حتی اتفاقی!
سهراب نگاه عصبیش رو به من انداخت. بعد از مکثی سوار ماشینش شد و با سرعت اونجا رو ترک کرد. انگار خشک شده بودم که نمیتونستم حرفی بزنم. فقط به جای خالی ماشین سهراب نگاه میکردم.
_ بریم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
چه جوری میشه دانلود کرد
سلام دوست عزیز رمان بصورت آنلاین و در چنل تلگرامی نویسنده پارتگذاری میشود.
خیلی بد شد
سلام. ببخشید شما ایدی تلگرام نویسنده رو دارین؟