دانلود رمان apk خلاصه: خستگی بر روی دستانم پیله تنیده بود و همچنان به خاطر حامی، قدمهای محکمم را در پی هم برمیداشتم. هر که مرا میشناخت، به وقت تنهایی و نداری، رهایم کرد و هر که ماند، نگاهش صعود کرده و از آن بالا به زندگیام سرک کشید. تمام وجودم برای حامی میزد… پسرک من اگر نباشد… وای به آن روزی که نباشد!
برشی از رمان:
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. سرباز با سرعت میراند. ماشینها جا میماندند. سست شدگی را در تمامی اعضای بدنم حس میکنم به جز دستانم… دستانم همچنان قدرت دارند و حامی را به خود میفشارند.
جرئت ندارم سر پایین ببرم و نگاهش کنم. سلولبهسلول بدنم گوش شده است برای شنیدن ضربان قلبش!
بغض را پس میزنم تا صدای نفسهایم درنیاید مبادا میان نفس زدن صدای قلب حامی را از دست بدهم.
ذهن بازیگوشم لحظات را عقبگرد میکند. وقتی ماشین حرکت کرد و در حال عبور از کنار در ویلای همسایه بود چه دیدم تصویر دختر و پسر جوانی که روبروی مردی ایستاده بودند! فقط یک یا شاید دو ثانیه بود اما چالشی بزرگ برای ذهنم ساخت!
چطور در آن تاریکی دیده بودم پنجههای دختر به دور بازوی پسر است؟ با کدام چشم دیده بودم چشمانشان برق میزند؟ این شانهبهشانه ایستادن را در کنار مردی تجربه کرده بودم؟
لبهایم به پایین کش میآید. پلکهایم را محکم روی هم میفشارم. قطره اشکی از گوشهی چشمم پایین میافتد. میان این درد و مصیبت ذهنم چه سیروسلوک عجیبی پیش میگیرد؟
ناخودآگاه سر پایین میاندازم و چشمانم را به روی حامی باز میکنم. چشمانم از لبهای سفید شده و بیرنگش بالا میرود و به موهایش میرسد.
دست لرزانم را بالا میآورم. پنجههایم را در موهایش فرو میبرم و آنها را چنگ میزنم. قلبم از درد مچاله میشود.
تصویر دختر و پسری که جلوی در ویلای همسایه دیده بودم، پررنگ میشود. موهای خوش حالت. پنجههای من ناآشنا نیستند. من هم روزی…
خاطراتم را که حکم شمشیر تیز پیدا کردهاند، پس میزنم و پنجه از موهای حامی بیرون میکشم. چیزی میان مشتم دارم میان تاریکی روشنی فضای کابین مشتم را باز میکنم.
چشمانم پر میشود از موهای بلند و کوتاه حامی که به کف دست عرق کردهام چسبیدهاند. دکتر گفته بود موهایش را از دست میدهد.
گفته بود دیگر شاید تا مدتها موهایش نباشند. خودم را آماده کرده بودم تا در حسرت نبودنشان بمیرم!
سر خم میکنم و آن را روی پیشانی سرد حامی میگذارم. بغضم میشکند. هق میزنم و زمزمههایم را کنار گوش حامی مثل لالایی میخوانم:
– حامی، مامان جان… همش تقصیر منه مامان. حامی نریا. حامی من بیکسم. حامی تو میدونی چرا اسمت رو گذاشتم حامی؟ میدونی مامان؟ حامی… موقشنگ من… آخ خدا. آخ خدا.
– خانم دو سه دقیقه دیگه میرسیم بیمارستان محک.
کرخت شده سر بالا میبرم و با صدایی که به زحمت میشنوم، تشکر میکنم. «میدونم… میدونم این بلاها از کجا میاد. من بیوجدانم. پاییز بیوجدان. بد کردم. خدایا ناچار بودم. خودت بودی دیدی. غلط کردم.»
ماشین متوقف میشود.
– خانم کمک میخواید؟
بند کوله را چنگ میزنم و حامی را محکم در آغوش میگیرم.
– خیلی… خیلی ممنون. متشکرم. خیلی ممنونم.
در را باز میکنم و از ماشین بیرون میپرم. مثل برقوباد به سمت اورژانس میدوم. استغاثههای مرا فقط خدا میشنود! ضجه میزنم و میدوم. از در شیشهای اورژانس عبور میکنم و صدا بالا میبرم:
– کمک… یکی بیاد تو رو خدا.
احتیاجی نیست تلاش بیشتری انجام بدهم. پرستاری از ته راهرو دوان دوان جلو میآید و حامی را از آغوشم بیرون میکشد.
به دنبالش میدوم و حین دستبهدست کردن کوله توضیح میدهم:
– تب داشت… همین چند روز پیش… دو نه، نه، سه روز پیش دورهی اول شیمی درمانیش تموم شد… حالش بد نبود… تب داشت… الان سرده…
زن اما بیتوجه به حرفهایم حین عبور از کنار کانتر ایستگاه پرستاری رو به پرستار دیگر که ایستاده میگوید:
– زنگ بزن دکتر بیاد. سریع.
میخواهم گام بردارم که کسی آرنجم را میگیرد.
– خانم تشریف داشته باشید.
میچرخم و آرنجم را از میان دستش میکشم. پرستاری دیگر میبینم که چشمدرچشمم راسخ ایستاده است. نگاهم از چشمان پرستار جدا میشود و به ستون سنگی پشت او میرسد.
– پسرتونه؟ چند سالشه؟ مشکلش چیه؟ چند وقته تحت درمانه؟ از کی…
کر میشوم. نمیشنوم! گنگ میشوم در سایهی سیاه یک زن که در سنگهای براق کرم رنگ خودنمایی میکند! بند کوله از میان انگشتان سر شدهام جدا میشود و پایین میافتد! این سایه متعلق به من است! پاییز خوشبین که هنوز رخت سیاه عزا بر تن دارد.
– ضربان نداره… دکتر کجاست؟
حامی را میگوید؟
نفسم میرود… گردباد حوادث باری دیگر به سراغم آمده است!
چند بار بشکنم؟ چند بار؟
– خانم… خانم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.