دانلود رمان عاشقانه pdf
خلاصه: قصهی عاشقی ما، قصهی پنجرههایی است. که هردم با وزش باد سهیم، به هم کوبیده میشوند و تحقق سودای به هم رسیدنشان، ثانیهای چند دوام نمیآورد. نه میتوان به باد گفت که نوزد؛ چرا که طبیعت او وزیدن است، و نه در مقابل باد ایستاد و تکان نخورد. عاقبت این عشق ناهنجار چه خواهد شد…
برشی از رمان
به پهلوی مامانم میزنم که داخل برود. تا بخواهد فرصتِ سوالوجواب پیدا کند، خودم سریع پلههای یک طبقه را پایین میآیم. باز موبایلم در جیب شلوار جینم میلرزد.
میایستم و با کورسویی از امید در دل میگویم یعنی ممکن است آن شمارهای نباشد که نمیخواهم ببینم! و باز امیدم ناامید میشود. چند لحظه به دیوار راهرو تکیه میدهم. با بهت همانطور که به اسم رضا خیره میمانم.
فکر میکنم آخر چطور ممکن است بعد از این همه سال، درست از پنج صبح روز عقد سپیده او باید به یاد من بیفتد. هر چند دقیقه یکبار هی به من زنگ بزند؟ دوباره گوشی را در جیب شلوارم سر میدهم. با اینکه اصلاً آدم خرافاتی نیستم اما کمکم دارد دلم شور میافتد.
به سرعتِ قدمهایم میافزایم. بدو بدو خودم را به حیاط میرسانم. هوای داغ تابستان در جا به استقبالم میآید. سریع میچرخم و از راهروی باریک سمت چپ بهطرف حیاطخلوت میروم. بلافاصله با دیدن تور سپیده که توسط باد لای آجرهای باقیمانده از تعمیرات طبقه سومیها گیر کرده است آه از نهادم بلند میشود.
حیاطخلوت برعکسِ حیاطِ اصلی کثیف و پر از اسباب اضافی و شلوغ و بیسروسامان است. به قول مامان سگ صاحبش را نمیشناسد. سعی میکنم با نهایت دقت و احتیاط تور سپیده را از زمین بردارم.
حواسم پیِ دنباله بلندش است که کلا سیاه شده و لبهی تور کوتاهش که به لطف آجرها، گردِ نارنجی گرفته.
ناگهان با حسِ حضور شخصی پشت پنجرهی طبقهی اول که کاملاً هم سطح با حیاطخلوت است خون در تنم یخ میبندد. تا سرم را بالا میبرم، میبینم کسی نیست. قلبم بیامان میکوبد. سالهاست که طبقهی اول خالی است و صاحبش نخواسته آن را اجاره دهد. گاهی فامیلی کسی به آنجا سر میزند. یک رسیدگی میکند و میرود.
سعی میکنم به خودم مسلط باشم. سریع از آنجا رد شوم که اینبار با شنیدن زمزمهای و نام “سپیده” قدمهای من سست میشود. بیاراده تورِ درون دستهایم را میفشارم وقتی تُنِ صدایی آشنا، گرفته و سرد میگوید:
-خیلی خب سپیده، چند ساعت دیگه میبینمت عزیزم الان کار دارم فعلاً…
تماسش که قطع میشود، گوشی موبایل تو جیب من دوباره میلرزد. فشارِ خون را در سرم با شدت بیشتری حس میکنم. دیگر خوب میدانم چه کسی ناشیانه پشت شیشهی پنجره طبقهی اول پنهان شده است. اما مگر میشود؟ اصلاً برای چه؟
مانند یک جنگجویی که هنوز به نبرد نرفته اما حس تلخ شکست را با همهی جانش چشیده است. تور را به دست چپم میدهم و با دستِ راستم اینبار گوشی را بیهیچ حرفی فقط روی گوشم میگذارم.
-بالاخره رضایت دادی نه؟ امشب عروس یکی دیگهاس تو چرا اینقدر ناز داری؟
سرم با سنگینی به سمت پنجره قدی میچرخد. یا ندیده است من به دنبال تور آمدهام داخلِ حیاطخلوت که بعید است و یا هنوز متوجه نشده که من سایهاش را دیدهام که اینقدر بلند و بیپروا حرف میزند:
-چطوری سایه؟ دلم برات تنگ شده…
و خودش به حرف مزخرفش چند ثانیهای میخندد. به پشتِ پنجرهی کثیف و خاک گرفته سمت چپ، بهجایی که حس میکنم پشت آن پنهان شده است زُل میزنم و با حرص لبهایم را از هم باز میکنم و میگویم:
-داری چه غلطی میکنی تو زندگی ما رضا؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.