خالصه داستان: در حین اتفاقات روزمره زوج داستان رمان به علت
بمبگذاری دچار حادثه شده و فوت میکنند و در ادامه داستان در
ارتباط به وقایع بعد از بمب گذاری و جریانهای دیگر میباشد که با
روح زوج مربوطه ادامه پیدا میکند. در رمان سعی شده تا با استفاده از
لهجه تقریباً شیرازی کمی با طعم طنزگونه از زهر تلخی و ترس از
مرگ را بکاهد.
پیش گفتار:
نمیدونم ما داستانها رو به وجود میآوریم یا داستانها ما رو، ما درون
اونها غرقیم، یا اونها در ما. ما امتداد اونها هستیم، یا اونها در
امتداد ما. اما بی شک هر دو جریان داریم. هر دو در گذریم، گاهی
موازی، گاهی در امتداد و گاهی عمود برهم میشیم. گاهی
گذشتههامون میشه داستان و گاهی حال و گاهی هم آرزوهامون.
گاهی اونها دست یافتنی و گاهی دور از ما هستن. داستانها هر چه
که هستن، ما با اونها زندگی میکنیم و هر روز اونها رو میبینیم، هر
روز اونها رو میشنویم، و هر روز اونها رو هر جور که هستن،
لمسشون میکنیم. گاهی اونها سپید و گاهی سیاه به نظر میرسند.داستانها در گذرند و ما سوار بر اونها. گاهی غمگین، گاهی شادن، اما
مهم و اصل اینه که اونها میگذرند.
سعی کنید، داستان زندگیتون رو طوری بنویسید، که خوانا و قابل
درک و فهم باشه و در ضمن الزم هم نباشه، تا کسی تفسیرتون
کنه. مهم نیست که کسی هم تحسینتون میکنه یا نه؛ اما اصل اینه
که فقط وقتی خودتون، خودتون رو میخونید، از اونی که بودید،
ونقشی رو که بازی کردید و اون اثری رو که پشت سر گذاشتید، راضی
باشید. فقط همین…
مقدمه:
از جمـادی مردم ونامی شدم وزنمامردم به حیـوان سرزدم
مردم ازحیـوانی وآدم شـدم پس چه ترسم کی زمردن کم شدم
جمـلـۀ دیگـربمـیـرم از بشـر تـا بـرآرم ازمـالئــک بـال وپـر
وز مـلک هم بایدم جستن ز جو کـــل شــیء هــالـک اال وجــهــهباردیگـرازمـلک قربان شـوم آنـچـه انـدروهـم نـایـدآن شـوم
پس عدم گردم عدم، چون ارغنون گـویـدم ک» ـانا الـیـه راجـعـون«
(مولوی)
در این داستان از بعضی مکانها و خاطرات واقعی استفاده شده
است وغالب اشخاص واقعی و حقیقی میباشند و نیز در داستان زیر
سعی شده، به زبان محاورهای عامیانه و ساده نگارش شود. در بعضی
جاها بر حسب موقعیت، مجبور تغییر به نوشتار کتابی دارد.
از اینکه مطالعه میکنید سپاسگذارم.
شهریورتا آبان نود و نه| مانش Mansh
(اسماعیل شیرازی)
برشی از رمان:
تقدیم به نسو
تنها دلیل من برای ماندن و حجاب من برای رفتن.
این جهان با تو خوش است
آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش
آن جهان بی من مرو
در حالیکه در سالن خونمون قدم میزدم و منتظر نسو بودم، به
ساعتم نگاه کردم. وای ساعت از پنج بعد از ظهر هم گذشته بود. نگران
ترافیک بودم. آخه مسیری که میخوایم بریم داخل مرکز شهر هست و
همیشه شلوغه- پلوغه نه جوی پارک گیر میاد و نه میون جمعیت
میشه درست راه رفت. تازه اون هم با این بیماری کرونای لعنتی.
کنار در اتاق فاطیما رفتم و همونجا وایستادم. )ایستادم( فاطیما
درحالیکه پشت میزش نشسته بود، داشت با کامپیوتر دکستاپش
ورمیرفت. با دیدن من با چرخش صندلیش سرش رو به طرفم برگردوند و موهای بلندش که توی صورتش ریخته بود رو کنار
گوشهاش زد. با اون مژههای بلندش که با چشمهای تیرهاش ست
شده خیره به من نیگاه میکرد. پوسش وقتی به دنیا اومده بود، تیرهتر
بود. اما حالو )حاال( گندمی خیلی روشن شده.
همیشه وقتی اینجوری بهم نیگاه میکنه یک جوری میشم یاد اون
اوالی بدو تولدش میافتم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
ای بابا من مگه کاربر عضونیستم اینجا نوشته لینکدانلوفقط برای کاربر عضو؟!!!؟