دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم

دانلود رمان جادوی زمان

img 20230208 182908 408 qk3 300x300 - دانلود رمان جادوی زمان

دانلود رمان جادوی زمان

اسم رمان: جادوی زمان

نویسنده: سپیده شبان

ژانر: عاشقانه_روانشناسی_طنز

تعداد صفحات: ۳۶۱

دانلود رمان عاشقانه_طنز به قلم سپیده شبان PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان

خلاصه:

زمان با همه‌ی سادگی‌هاش یک جادوگر بسیار قدرتمنده؛ یک افسونگر نامرئی. مطمئنم که میدونید انتخابهای مختلف نتایج مختلفی رو به  دنبال داره؛ اما قضیه زمانی جالب میشه که یک انتخاب تو زمانهای متفاوت ممکنه نتایج متفاوتتری رو هم به دنبال داشته باشه، مسافری  که فقط سی ثانیه دیر میرسه و هواپیما رو از دست میده؛ چند ساعت بعد خبر سقوط اون هواپیما رو میشنوه. یک نفر برنده جایزه التاری میشه ولی اگه ده ثانیه زودتر ثبتنام کرده  بود، مطمئناً دیگه برندهی اون جایزه نبود. یک راننده تصادف میکنه و میمیره چون فقط پنج ثانیه به جاده توجه نکرده.

و من کل سرنوشت و آیندم عوض شد چون فقط ده دقیقه دیرتر از  همیشه از خواب بیدار شدم. حالا قدر ثانیه‌ها و دقیقه‌های به ظاهر بیارزش رو میدونم چون میدونم زمان یک جادوگر بزرگه!

پیشنهاد نودهشتیا:

دانلود رمان زندگی دانشجویی من به قلم شقایق البوکرد

دانلود رمان شرورهای دوست داشتنی به قلم Fateme cha

بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:

روی لبه‌ی تخت نشسته بودم و به آیندهی خودم و مهرداد فکر میکردم که گوشی تلفنم زنگ خورد.

– سلام، بفرمایید.

ولی از اون طرف خط صدایی نمیومد باز هم گفتم:
– بفرمایید.

– شما پریاخانم هستید؟
تعجب کردم.

– بله خودم هستم بفرمایید!

– باید باهاتون صحبت کنم، حضوری!

کمی مکث کرد و بعد گفت:
– درمورد مهرداده.

لحن صحبتش خشک و سرد و خشن بود، همهجور فکری به ذهنم هجوم آورد، یعنی اون خانوم کی بود و درمورد مهرداد چی میدونست؟ چرا
لحن صحبتش انقدر خشن و جدی بود؟ واقعاً ممکن بود چیزی درمورد
نامزدم بدونه که بقیه بهم نگفته بودن؟ آتیش به دلم افتاده بود. نمیخواستم قبول کنم.
مدام این جمله در ذهنم تکرار میشد:
– بیخبری خوش خبریه!

ولی مگه ممکن بود؟
حالا که این شک لعنتی به جونم افتاده بود، مگه میتونستم چشمم رو روی حقیقت ببندم و به آیندهام با مهرداد فکر کنم، باید حتماً میرفتم و
اون ناگفته‌ها رو میشنیدم.

آره، باید میرفتم. باید میفهمیدم این زن کیه و چی میدونه. قبول کردم.
– باشه میام، ساعت و آدرس رو بهم بگید.

ازهمون لحظه‌ای که تلفن رو قطع کردم آتیش به جونم افتاد؛ زمان به شدت کند پیش میرفت؛ انگار زنجیر به پای عقربههای ساعت بسته
بودن و همین بیقراریم رو بیشتر میکرد نگران و کالفه بودم، نمیتونستم طاقت بیارم باید سریع میرفتم و ناگفتهها رو میشنیدم.

بالاخره زمانش رسید، یک لباس مناسب پوشیدم و رفتم، به محل قرار که رسیدم بیقراریم بیشتر شد. انقدر تو فکر بودم که سنگینی نگاه خانمی
۳۰_۲۹ ساله رو حس نکردم، خانمی که بیش از اندازه آرایش کرده بود و یک لباس جلف پوشیده بود.
– سالم، پریا خانم؟

تعجب کردم که چهطور من رو شناخته.

– بله خودم هستم ولی شما چهطور من رو شناختین؟

-من عکسهاتون رو دیدم!

چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:

– تو گوشی شوهرم…

با همین جمله دنیا روی سرم خراب شد؛ سرم گیچ رفت و گفتم:

– شوهر؟!

-بله شوهرم؛ خبر ندارین؟!

بقیه حرفهای زن رو نشنیدم دنیا برام تیره و تار شد، انقدر به هم ریخته بودم که حتی وقتی اون زن عقدنامه رو از کیفش بیرون آورد متوجه نشدم و رشتهی افکارم وقتی پاره شد که اون زن گفت:

– ما الان رسماً زن و شوهر هستیم، البته موقت ولی باز هم من همسرش هستم و اجازه نمیدم کسی اون رو از من جدا کنه؛ شماره و عکسهای
شما رو توی گوشیش دیدم و اومدم ازت بخوام از شوهرم فاصله بگیری، این رو بدون که من زودتر از تو وارد زندگیش شدم و مهرداد مال منه!

اشک تو چشمهام حلقه زد منتظر شنیدن بقیه حرفهای زن نموندم و
خواستم بلند شم که اون زن ادامه داد:

– من یک بار ازدواج ناموفق داشتم و نمیذارم زندگیم رو خراب کنی!

انگار اون برای دعوا و جار و جنجال اومده بود، ولی من که قصد دعوا نداشتم، گیجتر از اون بودم که حتی یک کلمه حرف بزنم، از جام بلند
شدم و میون حیرت اون زن رفتم، پریشون و خسته بودم بدون اینکه مقصدی داشته باشم جلو میرفتم.

قطرههای اشک گونههام رو خیس کرده بود؛ حتی وقتی قطرههای باران روی صورت خیسم افتاد متوجه نشدم.

باز باران…
با ترانه میخورد بر بام خانه
خانهام کو؟
خانهات کو؟
آن دل دیوانهات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین
پس چه شد دیگر؟
کجا رفت خاطرات خوب و رنگین در پس آن کوی بن بست؟
در دل تو آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز، غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد، آرزوها رفته بر باد
باز باران میخورد بر بام خانه
بیترانه بیبهانه، شاید هم گم کرده خانه.
یعنی اگه حضرت یعقوب هم جای پریا بود تا حالا چشمه‌ی اشکش خشک شده بود. این رو مامان رو به یاسمین زن داداشم گفت.

– آره مادر جون میدونم یک ریز داره گریه میکنه؛ خبر دارم. این چندروز هر موقع که بهش زنگ زدم داشت گریه میکرد.

با گریه گفتم:

-دست خودم نیست؛ خیلی بهم برخورده؛ چرا بازیم داده؟
بعد بینیم رو بالا کشیدم.یاسمین جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و با خنده گفت:

-اگه اون بالا جا داشت پایین نمیاومد، بگیرش.
و زد زیرخنده و گفت:

– ببین چهقدر دستمال کاغذی دورش ریخته.
و دوباره خندید:

– پریا درستش این بود که به زنه میگفتی اینی که شما بهش میگین عزیزم، ما چیزی بهش نمیگفتیم، سوت میزدیم خودش میومد.

و بعد خودش زد زیر خنده. با صدایی گرفته گفتم:

– نگو یاسمین، اینقدر دلم براش سوخت، اون هم تو دلش آشوب بود، اون بیچاره چه گناهی کرده؟

هر سهتامون ناراحت شدیم.
یاسمین دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:

-خب حالا میخوای چیکار کنی عزیزم؟

-هیچی، تمام هدیه هاش رو پس میدم و نامزی رو به هم میزنم.

یاسمین سرش رو تکون داد و گفت:

– بهت حق میدم؛ اگه خان داداشت پویا هم همچین کاری با من میکرد ازش جدا میشدم!

مامان دستش رو رو دستم گذاشت و گفت:

– تو هر تصمیمی که بگیری من ازت حمایت میکنم. ولی قضیه به اون
سادگی که من فکر میکردم پیش نرفت، چون جواب منفی رو که به مهرداد دادم دقیقاً یک ساعت بعدش لیالخانوم به خونه زنگ زد، یک
دقیقه بعد صدای مامان توجهام رو جلب کرد.

– لیالخانوم پسر شما متاهله؛ توقعتون اصلاً به جا نیست.

– ازدواج ازدواجه، مدتدار و دائمش که فرقی نمیکنه!

-لیالخانوم شما الآن یک عروس دارید، بهتر نیست به اون یکی برسید؟

صدای مامان به نظر کالفه میومد؛ چون بیحوصله گفت:

– دیگه این روزها بچه‌ها خودشون تصمیم می‌گیرن، من چه کاره‌ام؟

از یک جایی به بعد اون گفت وگو به دعوا تبدیل شد؛ البته یک دعوای یک نفره چون مامان میگفت:

-لیلا خانوم اجازه بدین. لیلا خانوم بذارید من هم صحبت کنم، لیلا خانوم… .

دانلود رمان جدید

  • اشتراک گذاری
تبلیغات
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: جادوی زمان
  • ژانر: عاشقانه_طنز_روانشناسی
  • نویسنده: سپیده شبان
  • ویراستار: تیم ویراستار نودهشتیا
  • طراح کاور: N_zeynali
  • تعداد صفحات: 361
  • حجم: 4.77MG
  • منبع تایپ: نودهشتیا
لینک های دانلود
https://98ia3.ir/?p=13422
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات متنی
درباره سایت
بزرگترین سایت رمان داستان دلنوشته نودهشتیا
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.