خلاصه رمان تمنای نوش دارو:
روایت خانوادهای از تبار صمیمیت و گرما که عشق و هوس، گوشه چشمی به کانون گرمشان میاندازد. خانوادهای متشکل از چهار عضو که عشق آنها را از هم فرومیپاشد. بنیاد خانواده را نابود میکند. دختر و پسری که بیخبر پی معشوق میافتند و در این راه، بسیار ضربه میبینند و حتی، تا مرز نابودی هم خواهند رفت. پدر محکم و استواری که بیخیال تمام سالهای زندگی مشترکش میشود و دل به دلفریب جوانش میدهد. حال عاقبت چراغ خانه، مادر خانه چیست؟ آیا به مقابله با بختک زندگیاش میرود یا تسلیم میشود و سکوت میکند؟ روزگار با این چهار تن چه میکند؟ در کنار هم از زیر سایهی نحس بختک بیرون خواهند آمد؛ یا پشت به هم میکنند و راه خود را پیش می گیرند؟
مقدمه:
و ایکاش، مردم میفهمیدند در این دنیای پرهیاهو، مانند عقربههای ساعت باشند. از کنار هم رد شوند؛ ولی… به یکدیگر تنه نزنند.
(میسوزم. من از درد این بیپناهی و بی تکیهگاهی میسوزم. در وجودم، آتش شعله میکشد و قلبم را، مغزم را، تمام من را میسوزاند. از درون نابودم. تو خود قول ساکت کردن این پاره آتش را داده بودی. ندادی؟ نشان به آن نشان که شانههایم را گرفتی و داد زدی «اینقدر ناامید نباش. دارم بهت میگم من کنارتم» پس چه شد ای همهی من؟ شانههایم را رها کردی که چه؟ آهای. یک نفر آرامم کند. هیچخوبه نمیخواهد دلش را به رحم آورد و کمکی برساند؟ نبض من از نبض یک مرده آرامتر است. پناهم نمیدهید؟ میگذارید چشمهایم بسته شوند؟ برای چه؟ یک نفر دل بسوزاند و پناهم شود. نوش دارو… نوش دارویم را بیاورید. از مرگ نجاتم دهید. دستم را بگیرید و یا علی گویان بلندم کنید. تمنا دارم… یک نفر نگاهم کند… تمنای نوش دارو دارم… اصلاً کسی هست؟)
بخش اول
یک روح خسته!
روانپزشک:
لبهی فنجان قهوهی گرم و کمی شیرینم را به لبانم چسباندم و در حالی که دست در جیب رو به روی پنجره ایستاده بودم، جرعه از آن را نوش کردم. فنجان را پایین آوردم و چشم ریز کرده، به درب ورودی خیره شدم. مردی بالای سی سال سعی داشت خانمی را با زور و پرخاش، به داخل هدایت کند. مچ های بیزورش را گرفته بود و کشان- کشان به داخل محوطه میکشید.
خانم با جیغ های گوش خراشش تمام فضا را از آن سکوت آزاردهنده میربود. التماس میکرد و با گریه و هق- هق، روی به مرد قول میداد دیگر هرگز به کسی آسیب نرساند. دو تن از پرستارانِ همیشه در دسترس جلو رفتند و با احتیاط خانم را نگه داشتند. این حتما از همان موارد ترسناکی بود که هیچگاه دل ملاحظه اش را نداشتم. روی گرفتم که صدای مرد بالاخره بلند شد:
– مراقب ناخن هاش باشین؛ چنگ
میاندازه. خانم چه خبره؟ مگه حیوون گرفتی؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.