رویا خودکار را روی میز گذاشت. کف دستان عرق کرده از استرسش را به هم مالید.و نگاهی دیگر به سوالاتی که انگار از مریخ آمده بودند انداخت.شاید هم طرح کننده اش از مریخ آمده بود!شاید هم او درس نخوانده که احتمال این یکی بیشتر بود. وقتی از هفت صبح تا پنج عصر یک سر کلاس داشته باشی و بعد از آن به جمع آوری وسایل برای اسباب کشی مشغول باشی خب معلوم بود وقتی نمیماند برای درس خواندن …یعنی جانی نمیماند…و حالا پشیمان بود که چرا آخر شب با همه ی
پیشنهاد ما
خستگی اش نیم نگاهی به کتاب ننداخته بود.صدای پیس پیسی شنید.حتی نیم نگاهی به کنارش نیانداخت…معلوم بود که دوباره منگل بازی اش گل کرده…دلیل دیگری برای این ضایع بازی هایش نبود…دوباره صدایش آمد و این بار همراه با یک برگه ی کوچک مچاله شده متمایل به سمت دختر، که روی زمین افتاده بود.این پسر دیوانه بود. سریع پایش را رویش گذاشت …استاد می دید واویلا بود با خودش فکر کرد شانس آورد که آخر نشستهبودند …وگرنه از این دیوانه ی منگل بعید نبود که اگر جلو هم مینشستند با همین ضایع بازی برگه را پرت کند!…نیم نگاهی به کنارش انداخت. سر پسرک روی برگه اش بود.و نیم نگاهی به کفشش که زیرش که حلال مشکلاتش بود…و با خود فکر کرد بالاخره این آقای منگل باید به دردی بخورد یا نه…؟آقای منگلی که به تعداد انگشتان دست در این یک ماه هم کلاس بودن با هم صحبت کرده بودند…آقای منگلی که فقط نگاهش میکرد و تا دم در آموزشگاه همیشه دنبال او و دوستش می آمد…در حالی که نگاهش به استاد که داشت جواب سوال یکی از بچه هارا میداد بود، با ترس و لرز برگه را بالا آورد…خیلی آرام چروکش را باز کرد…و با دیدن داخلش کم مانده بود به جای اینکه سر پسرک را به دیوار بزند و مخش را له کند، سر خودش را به دیوار بکوبد…کم مانده بود دانه دانه موهایش را از دست پسرک بکند…روی کاغذ با خط عجیب و غریبی فقط یک جمله نوشته بو
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.