خلاصه: من همیشه حواسم پرت تو بود! تویی که در مشغلههای روزمرهات به چشم نمیآمدم و آرزوی وصال به تو، شده بود هدف تمام لباسها و رنگهای پوشیدنی من. تا کجا باید تاخت برای رسیدن به عشق…
برشی از رمان
بلافاصله نگاهش را از تصویر داخل آینه برمیدارد.
بهنفعش است زودتر به هال خانه برود، به باران و مادرش بپیوندد و با یک مشت حرفهای زنانه، حواس حافظهاش را پرت کند.
*
برخلاف تصورش مادر و باران را سر میز صبحانه پیدا نمیکند. البته در این خانه میزی وجود ندارد. پدرش همیشه با غذا خوردن پشت میز نهارخوری مشکل داشته است. چهار صندلی مخصوص کانتر دوطرف کانتر قرار دارد که معمولاً تنها زمان استفادهی آن برای صرف صبحانه است. صبحانههای زنانه و چهارنفرهی این خانه.
مادرش را کنار پاسیو و درحال آب دادن گلها پیدا میکند. باران هم لبهی باریک پاسیو نشسته است. این پاسیو بهنوعی یک جنگل کوچک بهشمار میرود. گلدانهای سرسبز و پرشاخهی درون پاسیو هیچ فضای خالیای باقی نگذاشتهاند.
باران درحالیکه حوصلهی مادرش را در آب دادن به گیاهان آپارتمانیاش تماشا میکند، از بیحوصلگیها و کسالتش میگوید.
بدون آنکه توجهشان را جلب کند از کنار هال بهسمت سرویس بهداشتی میرود و به این فکر میکند که مادرش چه صبری برای شنیدن حرفهای تکراری و تمامنشدنی باران دارد.
از سرویس که بیرون میزند هنوز باران متکلموحده است. از همان جلوی در سرویس بلند میپرسد:
–باران، تخممرغ بیارم؟
باران جملهاش را نصفه میگذارد. نمیداند او کی بیدار شده که متوجهش نشده است. بعداز کمی مکث بهسبک همیشگی صحبتهای خواهرانهشان میگوید:
–برای تقویت موهای سر مامان؟
کامل وارد هال میشود. نگاهی به مادرش میاندازد و سلام و صبحبهخیری میگوید. مادرش یکبار سرتاپایش را برانداز میکند و بعد با گفتن یک «عاقبتت بهخیر» در صورتش دقیق میشود.
نگاهش را از مادرش میگیرد و به باران میدهد. باران منتظر جوابش است:
–نه، برای بستن به فک تو.
و بهسمت کانتر میرود.
باران با صدای بلند میخندد. از هم دلخور نمیشوند. مکالماتشان همیشه به همین سبک است:
–دلم میخواد نفرینت کنم بگم ایشالا بنیامین اخلاقاش مثل سهیل باشه تا بفهمی شب تا صبحم فک بزنی، بازم دلت خالی نمیشه.
از ذهنش میگذرد: بیچاره سهیل… همین را هم برزبان میآورد:
–بیچاره سهیل
–بیچاره منم که گیر سهیل و مدافعاش افتادهم.
صندلی تکپا را عقب میکشد و محتویات روی میز را چک میکند. با دیدن پنیر محلی چینی به بینیاش میاندازد. اشتهایی به خوردن نداشت و حالا بهانهای هم برای نخوردن دارد. شاید یک لقمه نان خالی و بس. درحال نشستن صدای نگران مادرش را میشنود:
–«برکه»، نمیخواد پنیر بخوری. برات شیرعسل میآرم. رنگت مهتابی شده!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.