خلاصه: فاجعهای از جنسِ تارهایی جادویی، ورود تماس هایی از آینههایی مسکونی، جزئی بیقاعده در ریز نقشیهای گوتنبرک به مبارزه با مباهلهای ممکن در این دنیا میپردازد. او مردی شدیداً ریز نقش است، اما آه که افسوس نمیداند در وجود آن همه رخنه در روزها، میتوان از مرآت به ناممکنها ورود کند! مرآتی که تجلی آن ناگریز است. سنی ندارد این گوتنبرک محزونی که با چشمهایی که اندک- اندک به خاکستری میگراید. او در میان مرآت به چه نوع از تاری سِحر آلود از کودکی خویش برمیگردد؟ در همین تخیل، لحظهای درنگ، عالمی در عمق مرآت رونشان میشود. چه محزون است آخر این دلرباییها چیزی به جز تخیلی در کرانهی راست رودخانه نیست.
مقدمه: فراری حتمی از این دنیای ناممکن میسازم! بروم؟ باید بروم به دورترین نقطهای که ممکن میسازد ورودِ به همان مرآت دستیافتنیِ من! با لحظهای درنگ، قلبم پر از یوئانا میشود. چطور ممکن است با این خیالِ خفته از کنار درختی گذشت و از دیدن آن شیرینکام نشد! چطور میشود انسانی را دید و از دوست داشتن او، احساس سعادت نکرد! وای که زبانم کوتاه است و بیان افکارم دشوار! وای که ما در هر قدم چه بسیار چیزهای خارقالعاده میبینیم! چه قدری زیبا که حتی نگونبختترین آدمها هم نمیتوانند زیباییشان را ببینند. در کرانهی راستِ رودخانه، به آسمانِ مهآلود عصرهای سه شنبه پرتاب میشوم و به انتظار یوئانا در میان ابرها نقش رهگذر را ایفا میکنم.
«گوتنبرگ» شخصی روشن فکر؛ دارای قوهی تخیل بسیار بالا در زمینه استخراج خود از دنیای کنونی، قصد و ایجاد ورود به دنیایی متفاوت از طریق یک آینهی سِحرآمیز، عبور از یک سری چالشهای حیرتانگیز برای صدور ورود وی به دنیای دستیافتنی مرآت.
«یوئانا» یک دختر خیال است. یک پادشاهی که به تمام روشنفکران این اجازه را میدهد که با او ارتباط بگیرند و یوئانا چیزی به جز یک خیال روح دار در دنیای آینهها نیست! گاهی اوقات هم، صحبتی وحشتناک را برایشان فراهم میسازد.
نگاهِ عمیقِ«مرآت» یک آینه است؛ آن هم در زمان نامعلوم و با فرا رسیدن نامههای اعلام ورود درهای آن باز میشوند و میتوان از آن به ورود از دنیایی از خیالات انسان پی برد. دنیای موجود در آن با سِحر و جادو دست و پنجه نرم میکند. همچنان شاهد اتفاقات ناگواری از قبایل این آینه خواهیم بود.
***
چشمهای خاکستریاش را نگاه میکند و به خودشیفتگی خود، مانند همیشه پی میبرد. گوتنبرک در لباس خواب قرمز رنگ خود غرق شده و خود را چیزی شبیه به کوتوله کریسمس تشبیه کرده بود. از در ورودی عبور میکند و به لبخند خود خیره میشود. در کجا خیره شده؟ در همان آینهی مسکونی و منفوری که دندانهای او را به شکلی با مشت به عقب رانده شده نمایان میسازد، اما وقتی لبخند میزند، مانند آن کسی است که بهترین لطیفهی روی زمین را برای او تعریف کردهای!
به آسمان بیرنگ متمایل به مه آلود نگاه میکند؛ دوید و از کرانهی خانهی خود دور شد. بعد از خانهی آنها، هیچ خانهای نبود؛ انگار خانهی آنها ته دنیا بود! جنگل از همانجا آغاز میشد. یک کوچهی معروف بود که پیچ تندی را به خود گرفته بود، معروفِ به کلاورکلوز! جز آخر هفتهها در این کوچه پرنده هم پر نمیزند.
***
– وای من! صندوق ورودی ممکن است پیامی مهم واقع شود! این بار، خبری که مدت هاست به انتظار آن نشستهام میآید؛ البته امیدوارم با باز کردن نامهی امروز آن دو دستِ سرد و ناشناس، کمر مرا به دست نگیرند و به آسمان پرتاب نکنند! از کوچهی کلاورکلوزمی دوم، به صندوق میرسم و نفس- نفس زنان میگویم:
– این بار، همان انتظارِ من پایان مییابد. آه یوئانا!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.