عنوان داستان: مبرا
نویسنده: mahsabp4
ژانر: ترسناک، تخیلی
ساعات پارتگذاری: نامعلوم
خلاصه: به ظاهر بیگناه؛ اما گناهکار!
زندگیای آرام؛ اما آیا همیشه اینگونه آرام میماند؟
همیشه همه چیز مخفی میماند و
سرنوشت حقیقت را وحشیمانند در صورتمان نمیزند؟
سرنوشت فقط منتظر یک تلنگر است، یک تلنگر کوچک.
تا همه چیز را درون خودش غرق کند و تو را به قَهر سیاهی بکشد.
سرنوشت فقط منتظر است!
– پدربزرگ، چیزی شده؟ چرا جلوتر نمیای؟ نکنه واقعاً شما هم مثل من ازش خوشتون اومده؟ من هم دفعهی اول که دیدمش همینطوری مات و مبهوت ایستاده بودم انقدر که خوشم اومد ازش!
اَرنواز همینطور یکبند پشت سر هم حرف میزد بیخبر از همهجا، بیخبر از اینکه پدربزرگش بخاطر این که خوشش آمده مبهوت نگشته، بخاطر ترسی است که در دلش افتاده.
ناصر بزرگ که تازه کمی به خودش آمده بود، بدون زدن حرف کوچکی رویش را از ساختمان برگردانده و به سمت ماشین رفت. اَرنواز با تعجب خیره جای خالی پدربزرگش بود. چیزی نگذشت که با دو به سمت ماشین رفت، در سمت راننده را باز کرد و روی صندلی جای گرفت. به سمت پدربزرگش برگشته و گفت:
– پدربزرگ چرا نیومدین داخل رو نگاه کنین؟ داخلش حتی از بیرونش هم قشنگتره! دقیقاً همون چیزیه که میخوام یک بیمارستان قشنگ ازش درمیاد. تازه قبلاً اینجا هم بیمارستان بوده؛ ولی از خیلی وقته که متروکه است.
پدربزرگش با دو دست سر خود را گرفته و با صدایی آرام و زمزمهوار گفت:
– میشه حرکت کنی؟
اَرنواز کمی با تعجب پدربزرگش را برانداز کرد و بعد سریع حرکت کرد.
حدود یک ساعت بعد جلوی ویلای پدربزرگش ایستاد و هر دو پیاده شدند. در ویلا را باز کرده و از حیاط بزرگ و طویل خانه گذشتد تا به در سالن رسیدند و وارد شدند.
پدربزرگش عصازنان به سمت صندلی سلطنتی بزرگش که روبهروی مبلها قرار داشت رفت و روی آن نشست. اَرنواز از رفتارهای پدربزرگش متعجب بود. بعد از دیدن ساختمان اینگونه شده بود و الان اَرنواز مطمئن بود بخاطر اینکه از ساختمان خوشش آمده نیست.
با همان لباسها به سمت پدربزرگش رفت و روبهروی او روی مبل تک نفرهای نشست. پدربزرگش با نشستن اَرنواز کنارش سرش را بلند کرده و به او خیره شد که اَرنواز به حرف آمد.
– پدربزرگ نظرتون راجع به ساختمون چیه؟
ناصر رویش را برگرداند و خیره به تابلوی خانوادگیشان جواب اَرنواز را داد:
– بنظرم ساختمون خوبی نیست، ازش خوشم نیومد!
با تعجب و با صدای کمی بلندتر از حد معمول جوابش را داد:
– چی؟ پدربزرگ اما این ساختمون عالیه! اولین جایی هست که انقدر جذبش شدم و ازش خوشم اومد!
ناصر با عصبانیت به سمتش برگشت:
– جذبِ چیه یک ساختمون متروکه شدی؟ اصلاً برای ساختن بیمارستان خوب نیست.
– اما اونجا قبلاً هم بیمارستان بوده.
ناصر با عصبانیتی که تا کنون از خود نشان نداده بود داد زد:
– گفتم نه!
اَرنواز با تعجب خیرهی پدربزرگی بود که حالا صد برابر به جذبهاش افزوده شده بود. ترسی در دلش رخنه کرده بود؛ اما محال بود از آن ساختمان دست بکشد. از جای خود بلند شده و با عصبانیت و تاکید حرف خود را به کرسی نشاند:
– قرار نیست من منتظر بمونم تا شما انتخاب کنید کدوم ساختمون رو بخرم، من فقط منتظرم ببینم کی میخواد جلوی من رو بگیره و مانع از خریدن اون ساختمون بشه. پدربزرگ من از اونجا خوشم اومده و همین فردا هم قولنامهی اونجا رو میبندم. پشتش را به ناصر کرده و او را مات و مبهوت تنها گذاشت. در لحظهی آخر ناصر داد زد:
– مگه اونجا چی داره که انقدر جذبش شدی؟
اما اَرنواز دیگر به اتاق رسیده بود و صدایی نمیشنید و حال پدربزرگ پیر و خستهاش را نمیدید که با عجز به عکس پدر و مادرش خیره شده و با خود میگوید:
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
ای هی باااا منم عضوم چرا من نمی تونم اینجا کتابی دانلود کنم یه دوستی به پرسش من جواب بده ممنون