دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم

دانلود داستان عارفه حمزه نودهشتیا

2a3d904b e0c7 4d31 9fbc d832bc018ca7 300x300 - دانلود داستان عارفه حمزه نودهشتیا

دانلود داستان عارفه حمزه نودهشتیا

نام نویسنده:عارفه حمزه
نام داستان:عشق ترسناک من
ژانر:درام،ترسناک،عاشقانه
هدف:در زندگی ما خیلی اتفاقات گوناگونی رخ می‌دهد،گاهی حقیقی و گاهی ساخته ذهن ماست و در خیالمان سپری می‌شود.اما بعضی اوقات تخیلاتمان به وقوع می‌پیوندد.بعضی از ترس های ما زیبا هستند؛کافیست که ترسو نباشیم و جسورانه به دل ترسمان برویم؛ممکن است رویاهایمان وسط این ترس ها باشد…
خلاصه:داستان درباره دختری هست که وارد بازی ترسناکی می‌شود که او را به عشقش می‌رساند…

مقدمه:آن روزی که دلم بند تو شد…نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد ولی دل بیچاره ام خودش را باخت…
گاهش یک نگاه می‌تواند چیزی به بزرگی غرور یک مرد را بشکند…وقتی این عشق لجباز است چاره ای جز راه های عجیب و غریب نداری!
سردم شده است و از درون می سوزم
حالا شده کار هر شب و هر روزم
تو شعر مرا بپوش سرما نخوری
من دکمه ی این قافیه را می دوزم

_چی میگی پانیذ؟!تو از من می‌خوای بیام مهمونی؟!خوب میدونی از این جور جاها خوشم نمیاد…
پانیذ با غم نگام کرد و گفت:اه آذین!چرا ضد حال میزنی؟خب تولدمه!اگه نیای دلم می‌شکنه.خیلی از بچه های فامیلمون هم مهمونی دوس ندارن ولی به خاطر من میان…
به ناچار مجبور شدم قبول کنم.پانیذ یکی از دوست های صمیمی من بود.از زمانی که دانشگاه می‌رفتم،باهم دوست بودیم.درست نبود اگه تولدش نمی‌رفتم.دختر خشک و متعصبی نبودم ولی حوصله مهمونی های مختلط اونا رو نداشتم.توی مهمونی هاشون هیچ قید و بندی نداشتن.
مهمونی پنجشنبه شب بود.بازار رفتم یه لباس برای مهمونی خریدم.یه پیرهن صورتی روشن که بلندیش تا زیر باسنم بود و حسابی به درد این مهمونی می‌خورد.جنس حریر داشت که زیرش ساتن بود.خریدمش و رفتم خونه.
من آذین،تک فرزند این خونواده هستم.بیست و چهار سالمه و با مامان رویا و بابا کامران زندگی می‌کنم.توی زندگی من لذت ها و شیرینی های زیادی هست؛بزرگ ترین

پیشنهاد نودهشتیا
رمان عبث احساس | روشنا اسماعیل زاده کاربر انجمن نودهشتیا
رمان شیر یا خط_strange کاربر انجمن نودهشتیا

دانلود رمان جدید

  • اشتراک گذاری
تبلیغات
https://98ia3.ir/?p=4768
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب
  • nfs.kh
    شنبه 15 ژوئن 2019 | 6:36 ق.ظ

    من که خوذم نخونذم اما مادرم گف خیلی کوتاه بود داستان :((((

    • نویسنده این داستان
      دوشنبه 17 ژوئن 2019 | 8:14 ق.ظ

      خب اسمش که روشه…داستان کوتاه

  • زهرا
    شنبه 15 ژوئن 2019 | 12:12 ب.ظ

    جییییییییییغ.خیلی هیجان انگیز و خوشگل بود.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات متنی
درباره سایت
بزرگترین سایت رمان داستان دلنوشته نودهشتیا
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.