به نام خدا.
نام داستان: بابا بزرگ.
نام نویسنده:s.shabazi
خلاصه: داستان از جایی شروع می شه که دختر قصه روز هفتم مراسم خاک سپاری پدر بزرگش، با پسری آشنا می شود؛ بسیار مرموز…
«آغاز داستان کوتاه بابا بزرگ »
پیشنهاد ما
در حالی که اشک از چشم هام سرازیر بود تو دلم با بابا بزرگم درد و دل میکردم؛ تنها کسی که بهم نمیگفت من خنگم!
همیشه بهم میگفت: من با هوش ترین نوهاشم.
_بابا جون! قربونت برم، چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ نگفتی چی به سر رویات می آد؟ به قول خودت من رویای تو، توی واقعیت بودم. دلت اومد تنهام بذاری؟دلم برات تنگ شده! تنها دل خوشیم، تنها دوستم و یاورم؛ عزیزم…
هق هق می کردم و با بابا بزرگم حرف میزدم. حرف هایی که درگذشته نمیتونستم بگم. دیگه تو دلم صحبت نمیکردم:
_بابا جون نمیدونی چقدر پشیمونم که بهت نگفتم دوستت دارم، چقدر عاشقتم و برام عزیزی..
با نزدیک شدن نازنین دختر عموی لوسم بقیه حرف هام رو توی دلم زدم:
_بابا جون دوستت دارم.
بوسه ای به قبر عزیز ترین کسم زدم و همراه با نازنین پیش بقیه اعضای خانواده رفتیم و کنار راشا داداشم وایستادم. روبه قبر باباجونم پسری با موهای بور،چشم های آبی و قد بلند؛ کنار خانه ابدی بابا بزرگم ایستاده بود و با چشم های اشکی به پارچه سیاه روی خاک چشم دوخته بود! روبه راشا کردم:
_راشا!
_بله؟
_اون کیه؟
و با دست پسر رو نشون دادم؛ راشابابهت نگاهم کرد..
راشا:رویا دیوونه شدی؟
_چرا؟
راشا:هیچ پسری اونجا نیست!
چشم هام گرد شد.
_آخه مگه می شه؟ من دارم می بینمش..
راشا: بابا بزرگ خلت کرده. برو پیش مامان بیارش که بریم.
مامانم دو سه قدم از قبر دور تر بود یا به عبارتی دو سه قدم از پسر دور بود.به سمت مامان رفتم. کنارش زانو زدم و دست روی شونه اش گذاشتم و وادار به بلند شدنش کردم. مامان بی چاره ام برای چشم و هم چشمی با زن عمو هام به صورت خودش چنگ زده بود! پیش گوشش گفتم:
_مامان بسه، پاشو بریم بابا اعصبانی می شه ها !
مامان با بی حالی الکی بلند شد؛ با هم به سمت ماشین رفتیم. لحظه آخر صدای پسر رو شنیدم که میگفت:
_رویا! تنهات نمی ذارم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.